لباسی نیم تنه ی سفید و کوتاهی بر تن دارم که بلندی اش حتی به بالای زانواَم هم نمی رسد
به خود در درون آینه نگاه می کنم دستی به موهای بلند از پشت بسته ام می زنم و لبخند را چاشنی صورتم با آن آرایش ملیح دخترانه می کنم
احساس می کنم این روزها لبخند هایم رنگ و بویی نو به خودگرفته اند
نفسی عمیق می کشم تا مقداری از شور و شوقم کاسته شود
بوی اسفند دورن اتاق می پیچد و مادرم بالبخند وارد اتاق میشود
خوشحالم
این روز ها همگی لبخند به لب دارند
خوشحالم
چون پدر و مادرم هم در این خوشبختی سهیم هستند
و خوشحالم که پدرم برای اولین بار کوتاه آمده است
لبخندم طعم بغض به خود میگیرد
دوباره به خودم در آینه نگاه می کنم و دستم را روی لُپَم می کشم
در دلم به .....ی غر می زنم که از فردا شب می شود شریک زندگی ام
امشب همه ی نزدیکان جمع شده اند تا شب قبل از عروسی کمی خوش باشند
فردا شب هم که عروسی ست و ما رسما مال هم میشویم
فقط خدا می داند که چقدر ذوق و شوق دارم و حس می کنم روی ابر ها هستم
هیچ وقت فکرش را نمی کردم که روزی برسد ..... بشود داماد خانواده ما و بشود شوهر عزیز من
آنقدر در خیالات قوطه ور هستم که حاضری شش صبح :)...
ما را در سایت حاضری شش صبح :) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 4noboy3 بازدید : 113 تاريخ : شنبه 23 بهمن 1395 ساعت: 4:33